اميرمحمداميرمحمد، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

نفس مامانی و بابایی

روزي كه مامان فهميد تو پسري

ديروز ماماني و بابايي رفتن  دكتر آخه وقت چكاب كردنت بود دكتر هم نوشت ما رفتيم سونوگرافي انجام دادم نمي دوني اون لحظه فكر كنم قشنگ ترين لحظه ي عمرم تا حالا بود تو مانيتور دكتر به طور واضح ني ني مامانو ديدم چقدر قشنگ بودي البته ناگفته نماند كه بابا چقدر ذوق زده شده بود دكتر هم همه چي تو رو بهمون نشون داد از دست و پاهات گرفته تا چشمات و دماغتو، گوشات و لبت البته قلبتم كه چقدر تند ميزد 146 تپش در دقيقه داشتي چه صداي لذت بخشي بود صداي شنيدن ضربان قلبت و ما خوشحال.و اون لحظه بود كه قلبم داشت از صدايي كه شنيده بودم از تپش مي ايستاد من و بابايي هرروز بيشتر بهت عشق ميورزيم و هرروز منتظر به دنيا اومدنت هستيم تا با تو عشق كامل رو احساس ك...
9 مرداد 1391

10 هفتگي من

فرشته كوچولوي ما امروز وارد هفته دهمش شده چه حس قشنگي وقتي هر روز بزرگتر و بزرگتر ميشي و ماماني بيشتر احساس مادر بودن پيدا ميكنه.ماماني توي تمام لحظاتي كه تنها هست فقط و فقط به تو فكر مي كنه به تويي كه تمامي وجودشو در برگرفتي و  هر روز وجود تو رو بيشتر و بيشتر حس مي كنه.ماماني نمي دونه با چه كلماتي اين لحظات رو برات تعريف كنه فقط ميتونه برات بنويسه تا حالا انقدر شاد و خوشحال نبوده و تا حالا همچين حس قشنگي نداشته البته خيلي ها بهش ميگفتن حس مادرانه يه حس ديگه هست ولي  فكر نمي كرد انقدر تفاوت داشته باشه از اين كه از همه چيز خودت بگذري براي كس ديگه كسي كه هنوز حضور فيزيكيش رو به طور كامل احساس نكردي عزيز دلم هر روز تو سايتاي مختلف ميگ...
3 مرداد 1391

اولين سونوگرافي تو

  ديروز رفتم دكتر براي اولين بار سونوگرافي كردم خدا رو شكر همه چيزت عالي بود ضربان قلبتو تو صفحه مانيتور دستگاه ديديم من و بابايي كلي ذوق كرديم و بابايي هي از خانوم دكتر در مورد تو سوال مي كرد خانوم دكتر هم گفت كه يه كم از حد معمول كوچيكتر هستي و يه مقدار هم پايين هستي ولي گفت كه مشكلي برات به وجود نمي ياد و ماماني از اين بابت خدا رو شكر كرد ماماني با خودش گفته اگه ميدونستم كه با اومدنش انقدر بهش علاقه مند ميشم و عشق ماماني سرشار ميشه زودتر براي ني ني اقدام ميكردم آخه ميدوني هيچ وقت فكر نمي كرد كه ني ني رو انقدر دوست داشته باشم ولي الان هميشه و تو تمام لحظات به تو فكر ميكنه و دوست نداره كاري بكنه كه تو يه كمي هم اذيت بشي و لحظه شمار...
26 تير 1391

اولين روزي كه برات نوشتم

از امروز ميخوام برات همه چيزا رو بنويسم چون تولد مامانه و دوست داره به خودش يه هديه بزرگ بده اونم درست كردن وبلاگ تو كه ميشه خاطرات شيرين آينده ات ازاين حس شروع مي كنم   لحظه حضور تو رو وقتي كه فهميدم كه تو اومدي تو دل ماماني جا خوش كردي و قرار يه چندوقت ديگه به جمع دو نفرما اضافه بشي نمي دوني چه حس خوبي داشتم وقتي كه فهميدم كه منم قرار مامان بشم. امروز ميخوام برم دكتر تا براي اولين بار صداي قلبتو بشنوم نمي دوني از صبح كه بيدار شدم دارم لحظه شماري ميكنم براي رفتن به مطب دكتر آخه ميدوني چي من نمي دونم دقيقا تو چندوقتت هست به خاطر همين امروز همه چيز مشخص ميشه كه ني ني ماماني چندوقتش شده و تو دل ما...
19 تير 1391
1